حضرت صادق (ع) میفرماید: حضرت اسماعیل که در قرآن مجید از او به عنوان صادق الوعد یادشده به مردى وعده داد که در محل معینى بماند تا آن مرد بیاید، آن مرد دچار فراموشى شد و به آن محل معین بازنگشت، اسماعیل به مدت یک سال به انتظار آمدن آن مرد درآن محل اقامت گزید، مردم به جستجوى اسماعیل برخاستند تا او را یافتند، به او گفتند: ما مدتى است بدون رهبر و راهنما ناتوان شده و از نظر معنوى از میان رفته ایم، فرمود: فلان کس که از اهل طائف است به من وعده کرده اینجا بمانم تا برگردد، چون به او وعده ماندن داده ام از این محل نخواهم رفت تا بازگردد، مردم به نزد آن مرد رفتند و برپیمان شکنیاش وى را مورد توبیخ و سرزنش قرار دادند، آن مرد نزد اسماعیل آمد از این که وعدهاش را فراموش کرده بود پوزش خواست اسماعیل به او گفت به خدا سوگند اگر نیامده بودى در این محل میماندم تا در قیامت یک دیگر را دیدار کنیم، به همین جهت خدا از او به عنوان اسماعیل صادق الوعد یاد کرده است. «1» وعده ها باید وفاکردن تمام
ورنخواهى کرد باشى سرد وخام وعده اهل کرم گنج روان وعده نااهل شد رنج روان در کلام خود خداوند ودود امر فرموده است او فوابالعهود جگر ندارى خوى ابلیسى بیا باش محکم برسرعهد و وفا ج «مثنوى»
رأى امیرالمؤمنین در وفاى به عهد
هرمزان یکى از هفت پادشاه صاحب تاج بود که در اواخر عهد ساسانیان در اهواز حکومت میکرد، هنگامى که ارتش اسلام اهواز را فتح کردند هرمزان را به اسارت گرفته و به مدینه نزد عمر که در آن روزگار خود را زمامدار مسلمین میدانست فرستادند.
چون به نزد عمر رسید عمر به او گفت: اگر میخواهى جانت در امان باشد ایمان بیاور و گرنه تو را به قتل میرسانم. هرمزان گفت اکنون که کمر به قتل من بستهاى فرمان ده مقدارى آب برایم بیاورند که به شدت تشنه ام، عمر دستور داد برایش آب آوردند؛ مقدارى آب در ظرفى چوبین آوردند، هرمزان گفت: من از این آب نمیآشامم زیرا همیشه در قدحهاى جواهرآگین آب خورده ام! على (ع) فرمود براى او قدحى از آبگینه بیاورید، جامى از آبگینه پرکرده و به نزد او آوردند، هرمزان آن را گرفت و هم چنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نزدیک نکرد، عمرگفت: با خدا عهد کرده ام تا از این آن نیاشامى تو را نکشم، در این هنگام هرمزان جام پرآب را به زمین زد و شکست، آب جام از میان رفت عمر از تدبیر هرمزان شگفت زده شد به امیرالمؤمنین على (ع) که گرهگشاى مشکلات بود روى کرد و گفت: اکنون چه باید کرد؟ حضرت فرمود چون کشتن او را مشروط به نوشیدن آب کردهاى و با خدا پیمان بستهاى که او را تا آب ننوشد نکشى نمیتوانى دست به کشتن او ببرى ولى براو جزیه مقرر کن، هرمزان گفت: جزیه قبول نمیکنم اینک با خاطرى آسوده و بدون ترس از کشته شدن مسلمان میشوم، سپس شهادتین گفت و به حقیقت مسلمان شد، عمر از اسلام او خوشحال گشت و وى را نزد خود نشانید، و خانهاى در مدینه براى او مقرر کرد و سالى ده هزار درهم جهت او از بیت المال معین نمود. «2»
تذکر امیرالمؤمنین به مسعود بن افلح
مولى حسن کاشى از شعراى بزرگ و مداحان با اخلاص اهل بیت است که جز در مدح آن بزرگوران شعر نگفت.
او پس از زیارت مرقد منور پیامبر و حج بیت الله به کشور عراق رفت، و درحالى که به زیارت قبرمطهر امیرمؤمنان شتافت در برابر آن حضرت ایستاد و قصیدهاى که ابتدایش این است سرود:
اى ز بدو آفرینش پیشواى اهل دى
وى زعزت مادح بازوى تو روح الامین شبانه امیرالمؤمنین (ع) را در رؤیا زیارت کرد درحالى که به او فرمود: کاشى تو از شهرهاى دور به سوى ما آمدهاى و دوحق از تو برعهده ماست یکى این که میهمان مائى و دوم حق اشعارت، اکنون به شهر بصره عزیمت کن، درآنجا تاجرى است معروف به مسعود بن افلح، سلام مرا به او برسان و بگو: امیرالمؤمنین میگوید: روزى که اراده داشتى به سوى عمان سفرکنى، عهدوپیمان بستى که اگر کشتى حامل اجناس و اموال تجارتت به سلامت وارد ساحل شود هزار دینار در راه ما صرف کنى، از او هزار دینار بگیر و در نیازهایت مصرف کن.
مولى حسن میگوید: به بصره رفتم و او را پس از جستجو یافتم و حکایت خود را برایش گفتم، نزدیک بود از خوشحالى بیهوش شود گفت به خدا سوگند جز امیرمؤمنان کسى دیگر از راز من آگاه نبود، هزار دینار را تسلیم من کرد و به خاطر شکر این موهبت خلعتى هم اضافه به من بخشید و ولیمهاى هم به فقراى بصره داد «3»
وفادارى به قیمت جان
رئیس شهربانى مأمون میگوید: روزى نزد خیلفه رفتم مردى را در بارگاه او به زنجیرهایگران بسته دیدم، مأمون به من گفت: این مرد را نزد خود بر و به شدت از او محافظت کن، و متوجه باش که از کنار تو نگریزد، و آنچه در توان دارى در نگهداریاش به کارگیر، به چند مأمور دستور دادم او را ببرند و با خود گفتم با این همه تأکید مأمون نباید این اسیر را درغیراطاق خود زندانى کنم از این جهت فرمان دادم در اطاق خودم جایش دهند، هنگامى که به منزل رفتم از حال او و سبب گرفتاریاش پرسیدم و این که از کدام شهرى؟ گفت: از اهالى دمشق هستم، گفتم فلان کس را میشناسى پرسید شما از کجا او را شناخته اید، گفتم من با او داستانى دارم، گفت: پس حکایت خود و سبب گرفتارى ام را نمیگویم مگر این که شما داستانت را با آن مرد دمشقى براى من بگوئى.
به او گفتم: چند سال پیش در شهر شام با یکى از فرمانداران همکارى داشتم، مردم شام برآن فرماندار شوریدند، او از ترس مردم به وسیله زنبیلى از قصر پائین آمد و با یارانش گریخت، من هم با عدهاى پابه فرار گذاشتم، درمیان کوچهها میدویدم، مردم در تعقیب من بودم، به کوچهاى رسیدم مردى را بردر خانهاش نشسته دیدم به او گفتم اجازه میدهى وارد خانه شما شوم و تو با این اجازه خون مرا بخرى و مرا از کشته شدن به دست مردم نجات بخشى گفت: آرى وارد خانه من شو، مرا وارد خانه کرد و دریکى از اطاقها جاى داد و به همسرش دستور داد به اطاقى که من هستم درآید، از ترس و وحشت یاراى نشستن به زمین را نداشتم، مردم به خانه هجوم آوردند و مرا از او طلب کردند، صاحب خانه گفت بروید همه خانه را بگردید و گوشه به گوشه منزل را جستجو کنید، مردم به جستجو برخاستند به اطاقى که من در آنجا بودم رسیدم همسر صاحب خانه برآنان نهیب سختى زد و گفت شرم نمیکنید، میخواهید داخل اطاقى شوید که ناموس مردم در آنجا جاى دارد! مردم به سبب این کلام خانه را واگذاردند و رفتند، زن گفت ترسى نداشته باش همه بیرون رفتند، پس از ساعتى خود آن مرد آمد و گفت: براى زندگى در اینجا آسوده خاطر باش، سپس درمیان منزلى اطاقى را ویژه من قرار دادند و در آنجا به بهترین صورت از من پذیرائى میشد.
روزى به صاحب خانه گفتم اجازه میدهى از خانه درآیم، و ازحال غلامانم خبرى به دست آورم، ببینم آیا کسى از آنها مانده یا نه، اجازه داد ولى از من پیمان گرفت که باز به خانه بازگردم، بیرون رفتم ولى هیچ یک از غلامانم را نیافتم، نهایتاً به منزل برگشتم، پس از مدتى یک روز به من گفت: چه خیال دارى؟ گفتم علاقه دارم به بغداد بروم گفت: قافله بغداد سه روز دیگر حرکت میکند، من چنانچه خیال رفتند دارى راضى نیستم تنها حرکت کنى باش و با همان کاروان به سوى بغداد برو، من از او بسیار پوزش خواستم که دراین مدت نسبت به من کمال احترام و پذیرائى را متحمل شده بود، ولى با خداى خود پیمان بستم که او را فراموش نکنم و احسان او را در خور شأنش تلافى کنم.
زمان حرکت کاروان به بغداد رسید، هنگام سحرآمد و گفت: قافله آماده حرکت است، من پیش خود گفتم چگونه این راه طولانى را بدون مرکب و غذا طى کنم؟! در این هنگام دیدم همسرش آمد و یک دست لباس با یک جفت کفش در میان پارچهاى پیچید و به من داد، شمشیر و کمربندى را نیز به دست خویش برکمرم بست، اسبى با قاطرى برایم آورده و صندوقى که محتوى پنج هزار درهم بود با یک غلام به عطایاى خود نسبت به من اضافه کرد تا آن غلام به قاطر و اسب رسیدگى کند و براى دیگر نیازمندیهاى من آماده باشد.
زنش در عین این همه احسان از من بسیار عذرخواهى نمود، آنگاه مقدارى راه از من مشایعت و بدرقه کردند تا به کاروان رسیدم، وقتى به بغداد وارد شدم به این منصبى که اکنون دارد مشغول شدم، دیگر مجال نیافتم از آن انسان والا خبر بگیرم، یا کسى را بفرستم از حالش جویا شود، خیلى دوست دارم او را ملاقات کنم تا اندکى از خدماتش را پاداش دهم چون سخنم پایان یافت زندانى گفت: خداوند بدون زحمت شخصى را که در جستجویش بودى به نزدت آورده، من همان صاحب خانه هستم که از تو مدتى محافظت و پذیرائى کردم، آنگاه شروع به تشریح داستان کرد و جزئیات آن را برایم به تفصیل گفت. به طورى که برایم یقین حاصل شد راست میگوید: آنگاه به من گفت: تو اگر به خواهى به عهدت که پرداخت پاداش به احسان من است وفا کنى من از خانواده خود که جدا شدم وصیت نکردم، غلامى به همراهم آمده و در فلان منزل جاى دارد او را نزد من آر تا وصیت خود را نسبت به خاندانم به او بنمایم، پرسیدم چه شد به این بلا مبتلا شدى؟ گفت: فتنهاى در شام مانند همان شورش زمان تو به وقوع پیوست، خلیفه لشگرى فرستاد، شهر را از فتنه امنیت دادند درضمن گرفتن مردم مرا هم گرفتند، به اندازهاى زدند که نزدیک به مردن رسیدم، آنگاه بدون این که بگذارند خانواده ام را ببینم به بغداد منتقل کردن! این است حکایت من.
رئیس شهربانى مأمون میگوید: همان وقت فرستادم آهنگرى را آوردند و زنجیرهایگران را از دست و پایش گشودم و او را به حمام برده و لباسهایش را عوض کردم، کسى را فرستادم غلامش را نزد او آورد همین که غلام را دید به گریه افتاد و شروع کرد به وصیت نمودن، من معاون خود را خواستم دستور دادم ده اسب و ده قاطر و ده غلام و ده صندوق و ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش آماده کند و او را از بغداد خارج نماید.
گفت این کار را مکن زیرا گناه من نزد خلیفه به خیال خلیفه بسیار بزرگ است و مرا مستحق کشتن میداند، اگر در فکر آزادى من هستى مرا در محل مورد اعتمادى بفرست که درهمین شهر باشم تا فردا اگر حضورم در نزد خلیفه لازم شد مرا حاضر کنى، هرچه پافشارى و اصرار نمودم که خود را نجات بده نپذیرفت، ناچار او را به محل امنى فرستادم به معاون خود گفتم اگر من سالم ماندم که وسیله رفتن او را فراهم میکنم و اگر خلیفه مرا به جاى او کشت او را آزاد کن تا به وطنش برود.
فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که گروهى آمدند و فرمان خلیفه را راجع به احضار آن مرد به من رسانیدند، پیش او رفتم همین که چشمش به من افتاد گفت: به خدا سوگند اگر بگوئى فرار کرده تو را میکشم گفتم: فرار نکرده اجازه دهید داستانش را به عرض برسانم گفت: بگو، تمام گرفتارى خود را در دمشق و جریان شنیده شده از او را در شب گذشته برایش گفتم و اعلام کردم میخواهم به عهدم نسبت به او وفا کنم، یا مولایم به جاى او مرا میکشد که
اینک کفن خود را پوشیده براى کشته شدن آماده ام، یا مرا میبخشد که در این صورت منتى برغلام خود نهاده، مأمون همین که قصه را شنید گفت: خداوند تو را خیر ندهد این کار را درباره آن مرد انجام میدهى درحالى که او را میشناسى، ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد در حالى بود که تو را نمیشناخت چرا پیش از این حکایتش را به من نگفته بودى تا پاداش مناسبى به او بدهم.
گفتم: او هنوز دراینجاست و هرچه از او درخواست کردم خود را نجات دهد نپذیرفت، سوگند خورد تا از حال من آگاه نشود از بغداد بیرون نرود، مأمون گفت: این هم منتى بزرگ تر از کار اول اوست که برتو دارد، اکنون برو او را حاضرکن، رفتم وبه او اطمینان دادم که مأمون از تو گذشت کرده و مرا به احضارت دستور داده چون این خبر را شنید دو رکعت نماز خواند و سپس باهم نزد خیلفه آمدیم، مأمون نسبت به او بسیار مهربانى کرد، او را نزدیک خود نشانید و باگرمى با او به صحبت و گفتگو مشغول شد تا وقت غذا رسید، باهم غذا خوردند به او پیشنهاد فرماندارى دمشق را کرد، از پذیرفتنش عذر خواست، آنگاه از او خواست که از اوضاع شام همواره به او خبر دهد، این کار را قبول کرد، مأمون دستور داد ده اسب و ده غلام و ده برده و ده هزاردینار به او بپردازند وبه فرماندار شام نوشت که مالیاتش را نگیرد و سفارش نمود که با او به خوبى رفتار کند.
از خدمت مأمون مرخص شد، پس از رفتن مرتب نامههایش به مأمون میرسید، هرگاه نامهاى میآمد مرا احضار میکرد و میگفت نامهاى از رفیقت آمده است.
وفا به پیمانى سخت و شگفت
محدث قمى در کتاب تتمة المنتهى از قول عالم بزرگ و فقیه کم نظیر و مفسرعالى قدر شیخ طوسى روایت میکند: که صفوان بن یحیى از همه اهل زمان خود بیشتر مورد اعتماد و وثوق بود.
او محضر حضرت موسى بن جعفر و امام هشتم و حضرت جواد را درک کرده بود.
صفوان شبانه روز صدوپنجاه رکعت نماز میخواند و هرسال سه ماه روزه میگرفت و سه بار زکات مالى میپرداخت.
این اعمال به خاطر این بود که با عبدالله بن جندب و على بن نعمان کنار کعبه پیمان بسته بودند که هریک زودتر از دنیا رفتند کسى که زنده است نماز و روزه و زکات و حج و سایر اعمال خیر او را به جا آورد.
عبدالله و على پیش از صفوان از دنیا رفتند، به این خاطر صفوان تا زنده بود نماز و روزه و زکات و حج براى آنان بجا میآورد تا به عهدش نسبت به دو دوستش وفاکرده باشد! «4»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- مستدرک الوسائل، کتاب حج، ص 85.
(2)- الکلام بحرالکلام، ناسخ التواریخ.
(3)- روضات الجنات، ج، ص 171.
(4)- تتمته المنتهى